بلاگ
اسپینس[1]وهمکاران (2003) میگوید حل مسأله به عنوان راهبردی بازدارنده برای حل مشکلات عاطفی نوجوانان میباشد (اسكين وهمكاران، 2008، ص229) و دستیابی به شناخت اجتماعی و مهارتهای حل مسألهی اجتماعی امری است که الزاماً ناشی از هوش عمومی نیست، بلکه عمدتاً در جریان روابط اجتماعی شکل میگیرد (لطف آبادی، 1379). اشر[2]و کوای[3] (1990) و هارتاپ[4] (1970،1983) معتقدند که، رابطهی کودکان با همسالان خود میتواند سهم به سزایی در رشد اجتماعی و عاطفی آنان داشته باشد و کودکانی که از ایجاد ارتباط اجتماعی با دیگران پرهیز مینمایند و یا از طرف همسالان خود پذیرفته نمیشوند، در معرض ابتلا به انواع مشکلات رفتاری و عاطفی قرار دارند و عملکرد تحصیلی آنها نیز ضعیف میباشد (حسین چاری، 1386، ص88).
پژوهشگران بسیاری بر اهمیت توانایی حل مسأله در ایجاد تعادل روانی مناسب تأکید کردهاند (کارتلج[1] و میلبرن[2]، 1375). سیف (1379)، تنها از راه ایجاد توانایی حل مسأله است که میتوان افراد را برای مقابله با شرایط متغییر زندگی و موقعیتهای جدیدی که مرتباً با آن رو به رو میشوند، آماده کرد. به اعتقاد وی، حل مسأله در یکی از بالاترین سطوح فعالیتهای شناختی انسان قرار دارد. پلیجرینی[3] (1985)، معتقد است که، آموزش حل مسأله برنامهی کار، بر اساس آن که کودکان به چه چیزی فکر کنند تنظیم نشده است، بلکه هدف آموزش، چگونگی تفکر در موقعیتهای دشوار است. به عبارت بهتر، حل مسأله، مجموعهی خاصی از رفتارها و راه حلها ارائه نمیدهد، بلکه فرآیندی برای یافتن پاسخها را در اختیار فرد قرار میدهد. دستیابی به این مهارت امری است که الزاماً ناشی از هوش عمومی نیست، بلکه عمدتاً در جریان روابط اجتماعی شکل میگیرد. تصوری که نوجوان از دیگران و از محیط فرهنگی- اجتماعی خود پیدا میکند، از یک سو در ارتباط با ادراک وی از وابستگی انگیزهها و اعمال و افکار دیگران به وضعیت روان شناختی آنان است و از سوی دیگر در ارتباط با فهم او از نظام ارزشی و اعتقادی و نگرش شخصیت خود اوست (لطف آبادی، 1379).
ویگوتسکی[1] (1978)، روابط اجتماعی و تعاملات را به عنوان زمینههای اساسی برای رشد تواناییها ذکر میکند و معتقد است کنش وری ذهنی از تعاملهای اجتماعی شروع شده و از آن رشد مییابد (به نقل از شهرآرای، 1384). مطالعات جدید مؤید این نکته است که رابطهی کودکان با همسالان خود میتواند سهم به سزایی در رشد اجتماعی و عاطفی آنان داشته باشد (سانتراک، 2008). بسیاری از مشکلات سازگاری و روابط بین فردی نوجوانان تا حدودی منعکس کنندهی انتقال ناقص شخصی به الگوهای رشد یافتهتر استدلال اجتماعی است (شهرآرای، 1384). در این زمان نوجوان با کمبود آموزش حل مسأله و نداشتن این مهارت درگیر میشود (نوتا و سورسی، 2004). اسپنس (2003)، حل مسأله را به عنوان راهبردی بازدارنده برای حل مشکلات عاطفی نوجوان میداند (اسکین و همکاران، 2008، ص229).
آموزش حل مسأله، نگرانی و سایر احساسات منفی را کاهش میدهد (سارافینو، 2006). دستیابی به این مهارت امری است که الزاماً ناشی از هوش عمومی نیست، بلکه عمدتاً در جریان روابط اجتماعی شکل میگیرد (نزو[2]، 2004). نتایج نشان میدهد که اگر مهارتهای سازگارانه و مناسب به نوجوان آموخته شود، باورهای آنها در مورد استعدادشان برای برخورد و نیز تجارب احساسی مثبت آنها در طول حل مسأله افزایش پیدا میکند. علاوه بر این افزایش مهارتهای حل مسأله باعث افزایش خودکارآمدی جوانان شده و در نتیجه فهم آنها از استعدادشان و توانایی آنها در برخورد مؤثر با مشکلات افزایش مییابد (اندروز و همکاران، 2004؛ بندورا، 1994).
برگرفته از پایان نامه ی خانم فاطمه سادات غرضی،1388